ادامه ی ماجرا ...
سلام به گل پسر نازم آقا ارشیا و همه دوستای خوبم ... . من و ارشیای قشنگم کماکان هر جا میریم با هم میریم واز هم جدا نیستیم .....راستی وقتی به دنیا بیاد فکر کنم دلم واسش تنگ بشه .... و اما ادامه ی ماجرای اون روز .... ا ون روز که تکونای پسره نازم کم شده بود من و بابا آرش خیلی نگران شدیم و به هیچ کس هم چیزی نگفتیم ...بعد از نماز مغرب لباس پوشیدم و قرار شد من برم مطب تا بابایی هم بعد از کار بیاد ماشینو برداره و مستقیم بیاد دنبالمون .... واقعاً اون روز آرش عجیب شده بود نگرانی از صداش میبارید و هر 5 دقیقه یه بار زنگ میزد خونه ...باورم نمی شد ..من، داشتم اونو آروم میکردم .... وقتی رسیدم مطب و فش...
نویسنده :
مامان ساره
22:50