ادامه ی ماجرا ...
سلام به گل پسر نازم آقا ارشیا و همه دوستای خوبم ....
من و ارشیای قشنگم کماکان هر جا میریم با هم میریم واز هم جدا نیستیم .....راستی وقتی به دنیا بیاد فکر کنم دلم واسش تنگ بشه ....
و اما ادامه ی ماجرای اون روز ....
اون روز که تکونای پسره نازم کم شده بود من و بابا آرش خیلی نگران شدیم و به هیچ کس هم چیزی نگفتیم ...بعد از نماز مغرب لباس پوشیدم و قرار شد من برم مطب تا بابایی هم بعد از کار بیاد ماشینو برداره و مستقیم بیاد دنبالمون .... واقعاً اون روز آرش عجیب شده بود نگرانی از صداش میبارید و هر 5 دقیقه یه بار زنگ میزد خونه ...باورم نمی شد ..من، داشتم اونو آروم میکردم ....
وقتی رسیدم مطب و فشار و وزنم رو کنترل کرد رفتم توی اتاق ماما تا صدای قلب مهربون پسملی رو چک کنه ..که بعد از کلی اومد و خدا رو شکر قلبش خوب می زد ...گفت تا نوبتت بشه واسه ویزیت یه چیز شیرین بخور .دیگه بابایی هم اومده بود و دم در ایستاده بود ....رفت و واسم یه کاکائو شیرین خرید ...مطب واقعاً شلوغ بود ولی قرار شد منو لا به لای مرضا بفرسته تو ....ولیییییی ...وااااااای .....شیرینی رو که خوردم انگار یه پارچ آب سرد ریخته باشن به یه آدم خوابیده ، همینجوری پریدی و شروع کردی به بازی کردن ....شکمم به وضوح به این سمت و اون سمت میرفت و داشت کنده میشد ...نمیدونی چقدر خوشحال بودم ...راستش خیالم راحت شد ..ماما مرتب وضعیتمو چک میکرد...
بالاخره نوبتم شد و رفتم تو ...دکتر یه مقدار سؤال و جوابم کرد و گفت هر وقت دیدی تکوناش کم شدن یه چیز شیرین بخور و روی پهلوی چپت بخواب و تکوناشو بشمار ...اگه توی یک ساعت 4 بار تکون خورد جای نگرانی نیست .بعد ازم خواست که معاینم کنه و موقع معاینه نظر دکترقبلیمو در مورد نحوه زایمانم تأیید کرد و زایمانمو تحریک کرد که یهو درد شدیدی تمام شکمم رو گرفت ...داشتم میمردم از درد و گفت امشب تا صبح کوچولوت به دنیا میاد ...برگه پذیرش بیمارستان رو هم نوشت و داد بهم ....خداییش واقعاً دکتر خوش برخوردیه و با اخلاق خوبش و خوشروییش به آدم دلگرمی میده .
اومدم دم در......که دیدم نازززززی ...بابایی روی راه پله نشسته سرش روی زانوش خوابش برده ....تا حالا ندیده بودم اینقدر نگران شده باشه ....ببین آقا ارشیا ! بابایی چقدر دوستت داره ...
با هم رفتیم خونه عمه شیلا و شام رو اونجا بودیم ولی درد ولم نمیکرد ...زنگ زدم به مامان جون گفتم که قرار شد صبح زودبیاد اهواز ..همین که رسیدیمخونه خوابم برد .وقتی بیدار شدم دیر وقت بود یه کم حال رو ، رو به راه کردم و رفتم خوابیدم ....تا صبح هم خوب شدم .
و خبری از نی نی نبود .
بابایی مرخصی گرفتو موند خونه و ظهر هم مامان جون اومد پیشم ...نمیدونی چقدر خوشحال شدم ...آخه خیلی واسم عزیزه و دوسش دارم و روز به روز هم واسم با ارزشتر میشه .
بعد از غروب من و بابا آرش تصمیم گرفتیم واسه تشخیص سن دقیق نی نی بریم سونو بدیم و رفتیم ...
و اما ملاقات شیرین با پسر نازمون ....
از منشی خواستم که همسری هم بیاد تو و گفت اشکالی نداره وقتی سونو شروع شد بابا آرش ازخوشحالی لبخند ازلباش محو نمی شد و زل زده بود بهمانیتور و آقایدکتر هم داشت دقیق توضیح میداد ولیگفت چون نی نی بزرگ شده نمیشه به وضوح دیدش چون واسه تکون خوردن و چرخیدن جا نداره ....اینقدر دلم سوخت که نگو ....موهاتو فشن کرده بودی گلم و دماغت کوچولو بود ...دستاتو مشت کرده بودی و هر چی دکتر تلاش کرد انگشتاتو نشونمون بده نتونست گفت ایقدر جات تنگه که نمیتونی مشتتو باز کنی ...وااای اشک اومد توی چشام.
آخی عزیزم چقدر اذیت شدی تو دل مامانی...آخه دکتر گفت وزنت 3500 گرمه و درشتی و البته سن رو هم زد 39 هفته و 1 روز و گفت6 روزدیگه جا داره که الان رسیده به 3 روز و شمارش معکوس شروع شده و قراره اگه تا 2 روز دیگه به دنیا نیومدی بریم پیش دکتر تا یه راهی بذاره جلوی پامون ....
حالا دیگه همه ی کارمون شده صحبت در مورد تو و انتظار برای دیدن تو و دعا برای سالم بودن تو ....
راستش خسته شدم ازبس تلفنم زنگ خورد و گفتم نه هنوزبه دنیا نیومده ....
ولی گل قشنگه مادر تو نگران هیچی نباش همیشه باهات حرف میزنم و میدونم صدامو میشنوی و ازت میخوام آروم باشی و نگران هیچی نباشی چون تو الان توی دستای خدایی و چه جایی امن تر از اونجا و قطعاً خودش بهتر میدونه زمان تحویل امانت بزرگش کی میرسه ...
خدا جونم به امید تو ...همین الان با دایی سید حسن صحبت کردم و قبلش با دایی سید حسین ...نمیدونم چرا یهو دلم هواشونو کرد ..اونا هم سراغتو گرفتن گلم ...
راستی از همه دوستایی که بهم سر میزنن و لطف دارن به من ممنونم و التماس دعا دارم و از همین جا میگم واقعاً واسم عزیز هستین و اگه قابل باشم میخوام لحظه زایمان به یاد اونایی که به دعا احتیاج دارن باشم ...توکل به خدا
پسر گلم !
لحظه دیدارمون نزدیکه و من و 100 برابر بیشتر بابا آرش بیتابه دیدن روی ماهتیم و تمرین میکنیم و سعی میکنیم پدر و مادر خوبی باشیم برای نگهداری از فرشته ی معصوم الهی ....
دوستت داریم