شمارش معکوس
سلام به همه ی دوستای خوبم و گل پسرم....
بعد از کلی تنبلی کردن و پست نذاشتن امروز با کلی حرف اومدم جبران کنم ....واااای پسرم دلم واست یه ذره شده مامانی...
توی این مدتی که نبودم (ولی مرتب سر میزدم) یه هفته ای رفتم رامشیر و هر شب می رفتیم خونه مامان بزرگ مامانی مراسم عزاداری امام حسین که یه شب هم مامان بزرگ عزیزم به خاطر من سفره حضرت رقیه پهن کرد و منم یکی از لباساتو گذاشتم روی سفره که متبرک بشه .شبای خوبی بود .واسه تاسوعا و عاشورا هم با اینکه دکتر خارج شدنمو از اهواز ممنوع کرده بود رفتیم ایذه و اونجا هم خوش گذشت ..آخه دلم واسه مامان و بابا هم تنگ شده بود .
توی این مدت بابایی خیلی مواظب منه و نگرانی از چهرش میباره و به هر دری میزنه تا من احساس آرامش کنم ...دستش درد نکنه واقعاً همراه و تکیه گاه خوبی بود واسم و همیشه خیالم راحته که هست و بودنش منو آروم میکنه.
خلاصه جمعه برگشتیم و عمو فردین و خانمش هم همراهمون اومدن و شب پیش ما موندن .
توی این مدت تمام وجودم پر از استرس امروز بود ....آخه امروز نوبت دکتر داشتم و دکتر گفته بود باید 26 بیای که بخیه سرکلاژتو باز کنم و شرایط زایمانتو بررسی کنم ...
واااای از صبح استرس داشتم آخه منشی به من گفته بود درد داره و من نگران بودم .
خلاصه ساعت 4:30رفتم مطب و دوست داشتم نفر آخر باشم .بابایی هم مرتب زنگ میزد و با وجودی که نگرانی رو از صداش حس میکردم سعی میکرد آرومم کنه .تا اینکه نوبتم شد و رفتم تو وطبق معمول وزن و فشار. که وزنم همون 85 بود و فشارم هم خوب بود .....صدای ضربان قلبت یه لحظه هر چی استرس و فکر پریشون بود ازم دور کرد .دکتر هم گفت همه چیز خوبه و رفتم واسه کشیدن بخیه ....بماند که چه دردی کشیدم و یه لحظه با تمام تلاشی که کردم صدام فضای اتاق رو پر کرد و دل درد عجیبی گرفتم واااای مردم تا تموم شد و دکتر نخ بخیه رو نشونم داد و سریع دردم قطع شد .ولی تجربه ی خوبی نبود ....
ر
اما ...
دیگه از این لحظه به بعد شمارش معکوس شروع میشه و من و بابایی دل توی دلمون نیست که به زندگیمون جلا بدی پسرم ...
دکتر واسه 3 آذر نوبت معاینه داد و گفت احتمالش کمه که درد زایمان بگیری ...امیدوارم همه چیز به خوبی بگذره گلم...امروز واسم مثل یه شاخ غول بود که شکست. خدا رو شکر و دیگه باید پیاده روی رو شروع کنم .
ارشیای نازم ....
بالاخره این 9 ماه هم داره تمام میشه و همه چیز برای ورودت به یه دنیای قشنگ و یه خانواده ی پر از عشق آمادست .فقط بیا مادر ..بیا و زندگی خیلی ها رو که مثل ما هر لحظه انتظارتو کشیدن مخصوصاً مامان جون و عمه لیلا رو شیرین کن .
پسرم !
بی صبرانه منتظر لحظه ی بعد از تولدت هستم که عاشقانه در آغوشت بکشم و به چشمای معصومت خیره بشم و البته تنها دلیل انتخاب زایمان طبیعی هم همین بود که زود و بلافاصله بغلت کنم گلم ...
من و بابایی عاشقتیم ....وشمارش معکوس رو شروع کردیم .
توکل به خدا