روزهای آخر انتظار
سلام به بهانه قشنگه زندگیم ...
پسر نازم دیگه چیزی نمونده که اون تنه نازنینتو توی آغوش بگیرم و با انگشتم صورت ماهتو نوازش کنم...
هم من هم تو و هم بابایی خوشحالیم و بی تاب...لحظه ای که به دنیا بیای میخوام زود بغلت کنم تا حرارت این بی قراریهام کمی فروکش کنه ....و قطعاً اون لحظه یکی از طلائی ترین لحظات زندگیمه .
خب بهتره ماجراهای این چند روز رو بنویسم تا بدونی چی شد و چی رفت گلم ...
مهمترین خبر اینکه دیروز رفتم دکتر واسه چکاب و شنیدن صدای قلبت ...خدا رو شکر دکتر که صدای قلبتو گوش کرد گفت خیلی خوبه .فقط وزن اضافه نکرده بودم که از دکتر پرسیدم گفت وزنشم خوبه و اگه خدا بخواد یه زایمانه نقلی خواهی داشت ...خوشحال شدم .بعدشم یه تابی توی سیسمونی فروشیه نزدیک مطب زدم و رفتم خونه عمه شیلا .راستی گلم امروز عمه لاله زنگ زد و گفت واست یه دونه پاپوش بافته و الانم داره پلیورتو میبافه من که خیلی خوش حال شدم ...این چند شب که بابا آرش شب کاره یا من میرم خونه شیلا جون یا اون میاد پیشم .الانم منتظرشم و برگه های امتحان ریاضی بچه هاشم تصحیح کردم .راستی خاله نسرین هم زنگ زد گفت قنداقتو آماده کرده ( خاله نسرین دختر عموی مامان ساره ست) گفت خیلی خوشگل شدن ...داده یه خیاط که قنداقهای مدل جدید درست میکنه ..خودمم نمیدونم چه شکلیه ولی هر وقت تونستم عکسشو میزنم .
دوست جونام ! دعا کنید این چند هفته ی آخر به خوبی بگذره ....هیچ استرسی ندارم خدا رو شکر. آخه من سعی میکنم همه چیزو آسون بگیرم تا آسون بگذره ...
پسرم ! ! !
ایستادگی کن ،
ایستادگی کن ؛
و ایستادگی کن ...
و به یاد داشته باش که لشکری از کلاغها ، جرات نزدیک شدن به مترسکی که ایستادگی را فقط به نمایش می گذارد ندارند.