ما اوومدیم ...
سلام به گل پسر نازم که شده همه زندگی مامانیش و سلام به همه دوستای خوبم ....
بعد از مدتها نظر دوست خوبم زهرا خانوم ما رو یه تکونی داد که بیایم وحداقل یه چندتا عکس از گل پسر بذاریم توی وبلاگ و خلاصه وار پیشامدهای این چند وقت رو بنویسیم ...قشنگم از موقعی که به دنیا اومدی و شدی خورشید زندگی ما اتفاقای خوب و بد زیادی افتاد که از اولش میگم ولی شرح نمیدم چون طولانی میشه ...
گل پسره من همون دو روزگی زردی گرفت و دکتر گفت باید بذارینش زیر مهتابی ...ولی ما سعی کردیم با عرقجات خنک زردی رو بیاریم پایین که موفق هم شدیم و یه مهتابی هم بالای گهوارت گذاشته بودیم ...حتی یاداوریش اذیتم میکنه ....روزای سختی بود ....
پسر نازم ....شیر مردم ....روز چهاردهم تولدت بود که بابا جون و مامان جون به همراه خودم که توی خیابون ایستاده بودم رفتیم و ختنه ات کردیم البته دکتر ختنه ات کرد که خدا رو شکر بعد از 2 روز خوب شدی گلم ....
توی این مدت من همش خونه مامان جون بودم و یه بار توی 25 روزگیت رفتیم ایذه ....اونجا که بودیم بی بی صفا و عمه فاطی متوجه فتق تو شدن و ما خیلی نگران شدیم ....فرداش رفتیم سونو و بله تشخیص فتق داده شد ....داشتیم میمردیم از نگرانی بلند شدیم اومدیم اهواز و پیش چند تا فوق تخصص رفتیم تا اینکه قرار دکتر مهران پیوسته عملت کنه ....
روزی که رفتی اتاق عمل فقط سی و هشت روزت بود ...از اون روز نمیگم چون به جرأت میتونم بگم تخ ترین روز عمرم بود ولی تو مثل یه مرد از پس همه چیز بر اومدی . لحظه ای که صدای گریه ات از راهروهای اتاق عمل به گوشم رسید و آوردنت توی بخش و تو ناله میکردی و مواد بیهوشی توی گلوت خر خر میکرد اشک اونمو برید آخه تو خیلی کوچولو بودی .....
خلاصه بعد از 3 روز کاملا حوب شدی و از این بابت خدا رو شکر میکنم ....
خدا رو شکر رشد خوبی داری ... و هر بار که بردمت بهداشت وضعیتت رو عالی برآورد کردن ...بازم شکر ...راستی واکسن دو ماهگیت رو هم زدی عزیزم ...دقیقا دو ماه و دو روزت بود که رفتیم بهداشت اول یه قطره بهت دادن و بعد یه واکسن توی رون پای راست و بعد یکی توی پای چپت زدن تو خواب بودی اول آروم بیدارت کردیم بعد واکسنتو زدن .....آخ که چه جیغی زدی ولی بعد آروم شدی ....
بابایی همیشه میرره بازار و واست لباسای خوشگل میخره میخواد مثل خودش خوش تیپ باشی ...
راستی یه خبر خوب دو هفته پیش دایی سید حسین و عمه زینب با هم عقد کردن و الان عمه زینب شده زن دایی زینب ....راستش من عمه زینبو خیلی دوست دارم ولی از موقعی که زن دایی شده بیش تر تر دوسش دارم ....
اینم بگم که توی فامیل ترکوندی پسرم ...همه رو عاشق خودت کردی ...به قول عمه زینب فیس خاصی داری مردونه مردونه .....
اخم میکنی در حد المپیک ....نمیدونی نمیدونی عاشق اخماتم ....خنده هاتم اینقدر شیرینن که حد و حساب نداره توی جشن عقد دایی مرکز توجه بودی و عمه زینب وقتی تو رو دید یادش رفت عروسه و بلند شد و اومد تو رو از بغلم گرفت ....خلاصه خوب خودتو توی دل همه جا کردی طوری که من و بابایی تا حالا نشده بیشتر از یه هفته توی خونه باشیم ...یا رامشیریم یا ایذه ...
پریشب واسه اولین بار با کالسکه رفتیم خونه عمه فاطی ...حدو یک ساعت و نیم پیاده روی مامان و بابا و سواری شما .....
از دو ماهگی شروع کردی به صدا در آوردن از خودت و دوست داری حرف بزنی که همه تعجب میکنن ...بعضی وقتا مثل آژیر پلیس یه بند پشت سر هم میگی اووووو ....اوووووو...منو بابایی غش میکنیم از خنده ....
دو ماه و نیمت بود رفتیم پیش دکتر محمودی همون خانم مهربونی که به دنیات آورد بغلت کرد ...کلی ذوق کرد شما رو دید گفت به هیشکی نگو دو ماهشه و اونجا هم که بغل عمه لیلا بودی کلی با مرضا حرف زدی طورییکه منشی اومد تو و با خنده گفت این آقا ارشیا سرمون رو برد چقدر حرف میزنه ....الهی قربونت برم ...آخه وقتی شما توی دل مامانی بودی ...مامانی کلی باهات حرف میزد ...ححرفای خوب خوب اخمول من ....
دکتر هم به خانمایی که اونجا بودن گفت ببینید شما هم با بچه هاتون حرف بزنید ....
فردا قراره بریم رامشیر با دایی سید حسین آخه بابایی ماشینشو فروخت میخواد یکی دیگه بگیره ...مامان جون گفت زود بیاین تا بریم پیک نیک ...آخ جون اولین پیک نیکت میشه عزیزم ....
یه خبر خوب هم اینکه طاهره دختر عموی مامانی و اعظم دختر عموی مامانی هم نی نی دارن توی دلشون ...به امید اینکه دوستای خوب من هم زود باردار بشن و نی نی هاشون زود بیان بغلشون ...
آمین ....
اینم از عکسای عشقم
ناززززی ی ی...الهی فدای اون خنده های قشنگت بشم من
اخمول میگه : از دست این مامانی ...آخه چقدر عکس میگیری مادر من ....
اینم از گل پسر توی بغل بابا آرش....خیلی بابایی شده قشنگم