حلول یه عشق پاک ...سلام نفسم
سلام به همه دوستای خوبم و پسر گل و عزیز تر از جونم آقا ارشیا ....
الان دیگه وقتی میگم ارشیا یه تصویر ناز از یه چهره معصوم و دوست داشتنی میاد توی ذهنم که متعلق به عشقم و حلقه اتصال محکم من و آرشه ....
الان دقیقاً یک ماه و بیست روز از تولد آقا ارشیا میگذره و من اومدم که ماجرای دنیا اومدن گل قشنگمو براتون تعریف کنم ...
روز 10 آذر بود که دیگه حسابی نگران شده بودیم منو بابایی ...چون دیگه چهل هفته تمام شده بود ولی هیچ خبری از دردای زایمان نبود ...من هنوز واسه رفتن به مطب دکتر دو دل بودم که بعد از نماز مغرب بابا آرش گفت حتماً باید بری دکتر که اگه دردی شروع نشد یه فکری بکنیم و شایدم سزارین کنم ....لباس پوشیدیم و رفتیم مطب دکتر براتی چون فقط تشخیص های اونو قبول داشتم ...
دکتر یه مورد اورژانسی داشت رفته بود بیمارستان ...منتظر موندیم تا اومد و خارج از نوبت منو فرستادن تو ....
بعد از کارای اولیه و شنیدن صدای قلب کوچولوت به دکتر ماجرا رو گفتم و ازم خواست که معاینه بشم ...بعد از معاینه گفت ....یا امشب یا فردا صبح نی نی کوچولوت به دنیا میاد ....
یه لحظه مکث کردم نمیدونستم باید چی بگم ....نگران باشم یا خوشحال ...درست میگفت یا نه ....فقط واسم داروهای بعد از زایمان رو نوشت و گفت همین که اولین درد رو احساس کردی پاشو بیا بیمارستان...
اومدم بیرون و به بابا آرش گفتم دکتر اینجوری گفت ...اونم گفت خدا بزرگه ...هم نگران بودیم هم خوشحال...با هم رفتیم خونه عمه فاطی اینا ...شلوغ بود خوش گذشت و من به عمه فاطی گفتم دکتر چی گفت ...کلی اصرار کرد بمونم ولی من قبول نکردم ...آخه باید میرفتم واسه اومدن عشقم خودمو آماده میکردم...وقتی رسیدم خونه وسایل گل پسری رو گذاشتم سر دست ...خودم هم یه دوش گرفتم و قبل از اینکه بخوابم زنگ زدم به مامان جون و ماجرا رو بهش گفتم و ازش خواستم همین که زنگ زدم حرکت کنه سمت اهواز که کاش اینو نگفته بودم ...چرا ؟ در ادامه خودتون متوجه میشین چرا ....و خوابیدم....
ساعت 2:30 بود که با یه درد خفیف از خواب بیدار شدم ...یه کم تو رختخواب موندم شاید دردم آروم بشه ولی نشد و فهمیدم که بله ...درد زایمانی که انتظارشو میکشیدم همینه ...بابا آرش رو بیدار کردم و گفتم باید بریم بیمارستان ...در چشم بر هم زدنی توی ماشین بودیم ....و تو راه بیمارستان....به مامان جون زنگ زدم و بیچاره رو از خواب بیدار کردم و چه حالی شد....کاش زنگ نزده بودم...
وقتی رسیدیم بیمارستان ساعت 3:30 بود و بابا آرش زیر بغلم رو گرفت و خیلی آروم رفتیم سمت زایشگاه بیمارستان ....خاطره خوبی از زایشگاه بیمارستان مهر نداشتم چون نی نی اولم رو اونجا از بدنم خارج کردن ...در هر صورت آروم راهروها رو گذشتیم و دم در زایشگاه با یه ماما رفتم تو ...راستی یادم رفت بگم به عمه شیلا زنگ زدیم که بیاد بیمارستان....چون خونشون خیلی به بیمارستان نزدیک بود ...
بعد از معاینه ماما روی تخت اتاق معاینه دراز کشیدم ...بعد از ربع ساعت ماما دوباره اومد وضعیتمو چک کرد و گفت پیشرفت زایمان خیلی سریعه و از یکی از پرسنل خواست سریع منو بستری کنن که عمه شیلا هم اومد ....ناگفته نماند که درد شکم داشت لحظه به لحظه بیشتر می شد .تصمیم گرفته بودم تا اونجاییکه میتونم داد و بیداد نکنم و آروم باشم .
منو به اتاق ایزوله بردن که 2 تا تخت توش بود و خدمه ازم خواست تا روی تخت دراز بکشم و تا لحظه زایمان اونجا بمونم ...رفتم روی تخت و دراز کشیدم و گوشیم رو هم گذاشتم بالای سرم ...یه خانم دیگه هم 9 ماهه روی اون تخت بود و داشتن نوار قلب نی نیشو میگرفتن و قرار بود سزارینش کنن...باهاش یه کم صحبت کردم که دیگه دردام داشت زیاد و زیادتر می شد ....دیگه به بغل خوابیدم و چشامو بستم و سعی میکردم نفس عمیق بکشم فکر کنم ساعت طرفای 4 بود ...
ماما مرتب میومد وضعیتمو چک میکرد ...و میگفت زود زایمان میکنی...ماماهای بخش مادر شجاع بهم میگفتن ...مثل اینکه توی کل بخش فقط من زایمان طبیعی داشتم ....
توی همین موقع بود که مامانم رسید و اومد بالای سرم یه کم چشممو باز کردم و به زحمت بهش سلام کردم و چشممو بستم و هیچی نگفتم نمیخواستم بدونه چه دردی دارم ...بیچاره دلهره و نگرانی از چشاش میبارید میگفت اگه درد داری چرا نمیگی به پرستار بگو ...بعد پرستار و صدا میزد ..ازش خواستن بره بیرون ...دیگه داشتم ناله میکردم و و ولوم صدام یه کم بالا رفته بود ...درد شدیدی یهو میگرفت و وقتی میگرفت واقعاً اذیتم میکرد و بعد آروم میشد و نفس عمیق میکشیدم و ماما باز میومد وضعیتمو چک میکرد و توی اون شرایط هیچی بدتر از این نبود ....خلاصه کم کم صدام اوج میگرفت تا به داد زدن رسید ...درد شدیدی رو احساس میکردم که یهو کیسه آب پاره شد و دلم هری ریخت پایین و پرستار رو صدا زدم که گفت اشکال نداره ...از شدت لرزش هایی که بدنم داشت بدنم بلند میشد و به تخت میخورد ...یه لرز شدید که تا حالا نداشتم به پرستار گفتم خیلی میلرزم گفت طبیعیه....داشت سردم میشد ...خواستم واسم پتو بیارن و آوردن ...ولی در اثر جابهجا شدنم پتو افتاد زمین ....بلند بلند میگفتم یخ کردم ....سردمه ....یه خانمی که اونجا ایستاده بوداومد و پتو رو گذاشت سرم تشکر کردم و یه خانم دیگه هم ایستاده بود و داشت واسم دعا میکرد و میگفت امام حسین کمکت کنه....اینجا یه پرانتز باز کنم و از مادر گلم بگم که بیچاره با صدای من دم در زایشگاه مثل بارون اشک میریخت و بعداً واسم تعریف کرد که صدام و که میشنید انگار آتیشش میزدن ولی جرأت اومدن بالای سرمو نداشت و همینطور نمیتونست بره پایین منتظر بمونه فقط دم در نشسته بود و گریه میکرد میگه وقتی گفتی یخ کردم دیوونه شدم ولی نتونستم بیام توی اون وضعیت ببینمت ......حالا میگم کاش بهش زنگ نزده بودم ...کاش نیومده بود حالشو وقتی فهمیدم که ارشیا رو ختنه کردن و من پشت در ایستاده بودم ....پرانتز بسته....
خلاصه داد و فریادم به جیغ تبدیل شده بود منی که میخواستم آروم باشم ....و اون لحظه یاد دو تا از وستای اینترنتیم افتادم که گفته بودن دعاشون کنم راضیه جون و زهرا جون که اون لحظه با تمام وجودم واسشون دعا کردم ...امیدوارم زود به خواستشون برسن البته به خواست خدا .ساعت طرفای 8 بود که گفتن 9 سانت زنگ بزنین به دکتر....وای هنوز به دکتر زنگ نزده بودن ....زنگ زدن دکتر خواب بود و گفت الان میام .....داشتم میمردم از استرس....گفتن فول شده مثبت 1....سریع ببرینش اتاق زایمان ....وای بلند شدم زیر بغلمو گرفتن و بردنم اتاق زایمان و هنوز خبری از دکتر نبود ...
اونجا آمادم کردن ..که دکتر اومد توی اتاق و با خنده سلام کرد و گفت شنیدم خیلی همکاری کردی ....و شروع شد ....دکتر در کمال آرامش ازم خواست تمام انرژیمو به جای جیغ کشیدن صرف همکاری با اونا کنم و منم دیگه جیغ نزدم و تا تونستم هر کاری که دکتر میگفت انجام دادم و ازشون خواستم لحظه ای که بچه به دنیا اومد بذارنش توی بغلم ....
و....توی آخرین مرحله که یکی از پرسنل ششکممو فشار میداد با زحمت زیاد و تمام نیروم ارشیای من به دنیا اومد و من از شدت بی حالی روی تخت دراز کشیدم و دردی دیگه نداشتم ولی اون لحظه فقط طنین آرامش بخش صدای پسرم سر و ذهن و وجودمو پرکرده بود ...
بله ....ارشیای نازم .....ارشیای عزیزم ....به دنیا اومد باورم نمی شد ...
وقتی گذاشتنش توی بغلم چشاشو بسته بود و با تمام وجود گریه می کرد ....
خندیدم ...خنده ای لذتبخش و چشام پر اشک شد ....خدایا شکرت ....
وگذاشتنش یه جایی که گرم بشه چون میگفتن الان سردشه ....الهی به فداش ....
وبردنش واسه حمام و لباس پوشیدن و چکاب دکتر نوزادان و دکتر مشغول کارای بعد از زایمانم شد که حدوداً نیم ساعت طول کشید و دیدم که مامانم اومد دم در و بهم تبریک گفت ....
و روی تخت دراز کشیدم ودعا کردم واسه اونایی که ازم خواستن دعا کنم .....
بعد از تموم شدن کار از دکترم و ماماهایی که اونجا بودن تشکر کردم و منو بردن توی اتاق بخش و دراز کشیدم و سراغ آرش رو گرفتم که مامانم گفت هنوز پسرشو ندیده ...بعد از 1 ساعت ارشیا رو دید و واااای که چقدر ذوق زده شده بود ...و بعد از اون گل پسرو آوردن تا شیر بهش بدم و بعد از آموزش نحوه شیر دادن به کوچولوی قشنگم شیر دادم ....
نمیدونید ...نمیدونید بعد از اون لحظات سخت چقدر شیرین بود در آغوش کشیدن فرزند پاک پاکم که محبتش عجیب رفت توی دلم ...حتی یک لحظه نمیتونستم ازش چشم بردارم ....
اینم از خاطره قشنگترین روز زندگیم . آفتابی ترین شب عمرم ...
خدایا به هر کس که مییخواد یه بچه داشته باشه بده به حق بزرگیو عظمتت ...
همین جا از بابا آرش که قدم به قدم کنارم بود و حتی بعد از زایمان همش نگرانم بود ممنونم ......و همچنین مامان عزیزم که همه جوره واسم سنگ تموم گذاشت ...
خدایا شک ررررررت ...
اینم از عکسای عشقم توی بیمارستان