ارشیاارشیا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

گل پسر

<no title>

1392/6/16 12:41
نویسنده : مامان ساره
249 بازدید
اشتراک گذاری
سلام ...

چند وقتیه که میخوام بیام و خاطره های قشنگمو بنویسم ... ولی خب نشد دیگه تا امروز ...راستی امروز وارد هفته ی 26 شدی پسر گلم . بهت تبریک میگم قند عسلم و البته کلی هم شیطون شدی و خودت خبر نداری .نمی دونی ....نمیدونی ...چقدر عاشقتم.میخوام تمام چیزایی که توی این مدت گذشت رو واست تعریف کنم .کاش تو هم میتونستی ماجراهایی که واست توی دل مامانی اتفاق میافته واسم تعریف کنی ...



سه شنبه 22 شهریور ساعت حدوداً 10 شب بود که بابا جون از مشهد برگشت ...ننه جون پیشمون بود چون دایی علی اینا رفته بودن شیراز .خیلی از اومدن باباجون خوشحال شدیم .همون موقع بود که زنگ زدیم واسه ددایی سید حسن و خبردار شدیم که محل خدمتش افتاده ایرانشهر زاهدان ...وای که چقدر ناراحت شدیم و اصلاً باورمون نمیشد ...

بابا آرش اون روز پیشمون بود و بعد از ظهر رفت سر کار چون شب کار بود و من تلفنیخبر رو بهش دادم و اون هم مثل همیشه سعی کرد آرومم کنه ....دستت درد نکنه بابایی مثل همیشه مهربونِ...مهربونِ...مهربون.


             


مبارکه مهندس بابا آرش جون

چهارشنبه بود که دایی سید حسن از تهران برگشت و طرفای 10:30 شب بود که رسید خونه (ارشیا جونم داری توی دلم تکون میخوری قشنگه مادر ) .اون شب مهمان داشتیم وبه جز بابا آرش و باباجون خیلیا خونه بودن.راستش دلم خیلی واسه دایی تنگ شده بود.

روز شنبه بابا آرش واسه تسویه حساب دانشگاه و کمک به بابابزرگ رفت ایذه ...نمیدونم چرا وقتی از ما فاصله میگیره دلم بیش تر واسش تنگ میشه ...میدونم شما هم دلت واسش تنگ شده گلم .مرتب با هم تماس میگرفتیم تا اینکه ه ه ه ه ... روز یکشنبه رفت دانشگاه و همه ی کاراش رو انجام داد و ...

                                  بابایی مهندس شد          


        مبارکه مهندس بابا آرش جون 


                                                       


روز دوشنبه بابا آرش اومد دنبالمون و با هم اومدیم خونه ی خودمون اهواز ..البته یه مهمون خیلی دوست داشتنی هم همراهمون اومد که اون مهمون عزیز عمه لیلا جون بود .عمه لیلا اومد که به من کمک کنه و کلی منو شما رو شرمنده ی خودش کرد چون حتی اجازه ی بلند شدن رو هم به من نمیداد و کلی از کارای عقب افتاده ی خونه رو انجام داد .دستش درد نکنه ....

دوستت داریم عمه لیلا جون ...


                                            


و اما هفته ی 26 شاهزاده کوچولوی مامان و بابا       


روز چهارشنبه نوبت دکتر داشتم ... من و عمه لیلا آژانس گرفتیم و رفتیم مطب دکتر ....وای گلم یعنی میشه ببینمت و صدای قلبتو بشنوم ...مطب غلغله بود منشی گفت 2 ساعت دیگه بیاین ما هم رفتیم عینک فروشی عینک مامانی رو گرفتیم و رفتیم خونه ...

ساعت 8:15 بعد از نماز دوباره رفتیم دکتر . بابا آرش تازه از سر کار اومده بود ولی چون بیمه ی ماشینش تموم شده بود نمیشد که ما رو ببره ولی قرار شد واسه شام کباب شامی خوشمزه درست کنه ...نمیدونم چرا اینقدر کباب شامی هاش خوشمزه میشن همیشه ...

نفر آخر بودم ..وقتی رفتم داخل اتاق دکتر ، وزنم رو اندازه گرفت ، 4 کیلو اضافه کرده بودم یعنی شده بودم 80 کیلو .بعد لحظه ای که منتظرش بودم رسید ...شنیدن صدای قلب پاره ی تنم ....وای که طنین صدای قلب قشنگت چه آرامشی به من میداد ...اون لحظه همه چیز دنیا رو فراموش کرده بودم .دکتر اومد و دست گذاشت روی شکمم که شما یه تکون خوشگل خوردی و دکتر با خنده گفت : خوبه خوبه لگد هم میزنه .

همه چیز خوب بود ولی بازم خرید و مسافرت و پیاده روی رو ممنوع کرد .فدای سرت گلم ...

بعد بابا آرش که دلش طاقت نمی آورد نصفه های راه اومد دنبالمون و رفتیم خونه .

اون شب بابا آرش کلی با شما حرف زد و قربون صدقت رفت ..

اینم مشخصات ارشیا کوچولوی مامان و بابا در پایان هفته ی 25 :

akairan

اندازه کودک شما از سر تا پاشنه پا حدود 34.3 سانتی متر شده است. وزن او (که حدود 680 گرم است) خیلی زیاد به نظر نمی رسد اما او به زودی کمی بافت چربی می آورد و قیافه باریک و نحیف او تغییر خواهد کرد، پوست نسبتا چروکیده او صاف می شود و باهت او به یک نوزاد کامل بیشتر و بیشتر خواهد شد. احتمالا اکنون می توان موهای او را دید که هم رنگ و هم حالت گرفته اند، هر چند که رنگ و حالت موهای او ممکن است بعد از تولد تغییر کنند.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل پسر می باشد